بـُــغض

در مدت هشت – نه سالی که روزنوشت‌های بهساد نوشته می‌شود، این اولین بار بود که به این مدت طولانی (حدود یک ماه) ننوشتن من طولانی شود. اما چرا ننوشتم؟

  1. بغض: این روزها بغضی عمیق در گلوی من هست. این بغض سالهاست که وجود داشته ولی این روزها این بغض عمیقتر شده و یا این که من بیشتر آن را احساس میکنم. طوری که احساس خفگی میکنم و آدمی که دچار احساس خفگی میشود، کمتر میتواند حرف بزند، کمتر میتواند بنویسد. دچار مرگ احساسی نسبت به پیرامونش میشود. واقعیت این است که جامعه به شدت غیر اخلاقی شده است. “پول”، معیار و میزان همه چیز شده است. پیشنهاد استقرار سیستم آمار را به یک سازمان عریض و طویل داده بودیم. مدیر مربوطه خیلی راحت میگوید که بیست درصد سهم من است!!! رقم قرارداد هم نسبتن بالا بود. از جلسه بیرون آمدم، نگاه کردم به دستفروشهای مترو، به پیرمردی که بالای شصت و پنج میزد و تبلیغ لواشک میکرد، موضوع تکراری است، نمیتوانم که عامل فقر این پیرمرد باشم. شاید کودکی بیمار در منزل دارد که برای خرج دوا و درمانش بیچاره ماندهاند. نمیتوانستم حتی به خاطر پولی که ما به ازای تخصص و زحمت من است، آدم بکشم. نمیتوانم به خاطر حتی حق خود، پا روی گلوی کودکان معصوم سرزمینم بگذارم. اما آزارت میدهند و میخواهند “نباشی” تا “پول” آنها و منافع نامشروعشان باشد.

    آنطرفتر بهمان نفر را میشناسم که به خاطر چند میلیون ناقابل، چندین و چند دروغ ردیف کرده است و خجالت هم نمیکشد…. پارتیبازی جای خود، قباحت قضیه به قدری ریخته که داشتن پارتی و آشنا افتخار محسوب میشود و وقتی میخواهی وارد فلان اداره شوی، اول ذهنت به سوی آشنا و پارتی میرود تا روال درست کار. پارتی که نداشته باشی کلاهت پس معرکه است و حقت را به آسانی زیر پا له میکنند…به سوی دیگر که نگاه میکنی، میبینی، دروغ و ریا و تزویر، عرف طرف شده است و با اینها با تو صحبت میکند. اینجا وقتی که به دروغ و دروغگویی اعتراض میکنی، شماتت میکنند: “ای بابا، مهندس، حالا مگه چی شده؟ همه اینطورین!”

    باید به خیلی (خوشبختانه نه همه) از کارفرماها برسی که حق تو پرداخت شود. در غیر اینصورت، با تو لج میکنند. صورتوضعیتهایت گم میشود و با این تورم کمرشکن که هزینهها را به صورت نجومی افزایش داده، قراردادهایت با درصد جزیی افزایش تمدید میشوند. البته هنوز هم انسان با شرافت و کارفرمای درستکردار هست، همین که هنوز خفه نشدهایم بابت آنهاست. اما خوب، زیادش کم است و بد، کمش زیاد.

    این روزها بغضی در گلو دارم. من این بغض را دوست دارم، گرچه گاهی چنان گلویم را میفشرد که گویی او را فرصتی دیگر نیست. این بغض به من یادآوری میکند که بهساد چگونه و برای چه باید باشد. این بغض به من میگوید که دروغگوها معلم من نیستند و در جلسهها برای ارائه محصول و جذب مشتری، نباید حتی کلمهای دروغ بگویم. حتی دروغ بیضرر، حتی دروغ مصلحتآمیز که با عرض معذرت از برادر سعدی، باید بگویم که ار راست فتنه انگیز هم بدتر است.

    وقتی دروغ میآید، اعتماد سلب میشود، نمیتوان اعتماد کرد. و اعتماد یک فرآیند طولانی میشود که زود مخدوش میشود. اینها آدم را زجر میدهد… این روزها ذهن من به شدت درگیر این مفاهیم بود. مسئله مهم برای من این است که دروغ در بهساد و کارهایش نفوذ نکند. به راستی برای مصون ماندن از این بیماری واگیر که اگر به آن مبتلا نشده باشی، تو را بیمار میدانند، چه باید کرد؟ آیا بهساد دروغ نمیگوید؟ رعایت صداقت حرفهای و از طرف دیگر، رعایت حرفهای صداقت چگونه باید باشد؟

    من فکر میکنم که همین یک دلیل برای ننوشتن یک ماهه، عذر خوبی باشد. دلایل دیگر بماند…

    بازهم مرتب و مطابق با عهد پیشین با خود و خوانندگان دوست داشتنی روزنوشتهای بهساد، خواهم نوشت، حتی این بغض اگر نخواهد…

۱۲ دیدگاه

  1. هر بار که می یام ایران ، موقع برگشت همین بغض شما رو دارم ! همیشه می گم کاش وطن جایی برای زندگی بود . البته که من توقعم خیلی بالاست و آدم قانعی نیستم ! اما قطعاً برمی گردم !

    1. این درد مشترکی هست که حتی نمی شه فریادش کرد. یک بغض مشترک بین خیلی از کسانی است که هنوز غرق نشده اند. راستی آیا من هنوز غرق نشدم؟

  2. آقا سلام چقد خوشحال میشم وقتی مینویسى تونوشتهههات بغض هست ولی امید هم هست .امیدوارم اوضاع درست بشه این بغض شما و ما هم بشکنه به امید اون روز.ولی یادتون باشه دوستاتون با شما هستن همیشه و این یعنی پایداری توکل که داشته باشی خدا هم با شماست روزی دست اونه نه دست اون مدیری که ٢٠ درصد سهم تخصص تو رو بدون هیچ زحمتی میخواد

  3. سلام جناب آواژ
    کسی که کار اقتصادی کرده می فهمه شما چه میگید.
    سئوال از همه دوستان:
    فرض کنید شرکت شما در شرایط کاری مناسبی نباشه و شرکت نیاز به یک قرار داد داشته باشه ، ولی با چنین چیزی مواجه بشیم که کارفرما از ما حق حساب می خواهد ، واقعا ما چه می کنیم؟ این که در شرایط غیر اضطرار با چنین موضوعی برخورد کنیم شاید چیز سختی نباشه ، و لی در شرایط ذکر شده چه واکنشی نشان می دهیم؟

    جناب آواژ بنده خیلی از نوشته های که حاوی تجربیات گران قدر شماست استقبال می کنم. حتی بعضی از اونها را ذخیره کردم و هر چند وقت یکبار دوباره می خونم.
    باز هم از این کار مفیدی که انجام می دهید سپاس گذارم.
    چه دعای بهتر از این که خداوند پنجره باز اتاقت باشد.

    1. سلام
      شما محبت دارید. اجازه بگویید بگویم که این حد اضطرار نکته ظریفی است. آیا به بهانه شرایط اضطرار می‌توان آدم کشت؟ نمی خواهم و نمی توانم به این سئوال پاسخ بگویم. فقط این را عرض کنم که حد اضطرار به میزان ایمان و اعتقاد و پایداری افراد نیز وابسته است.
      شاملو شعری دارد که خیلی خوب شرایط را بیان می کند.
      آن کو به یکی آری می میرد
      نه به زخم صد خنجر
      و مرگش در نمی رسد
      مگر آنکه از تب وهن دق کند.

      مردن و اضطرار برای هر کس یک معنی دارد.

  4. آقای آواژ

    من نمی‌دانم آدم‌های پاک در این جامعه کم اند، یا زیاد اند و صدای‌شان به من و ما نمی‌رسد. منتها شما جز آن کم‌ها یا زیادهایی هستید که من صدای‌تان را از وبلاگ‌تان می‌شنوم و از اندک امیدهای من برای شنیدن صدایی پاک. از آن صداهایی که هر وقت کسی به من می‌گوید تو هنوز جوانی و خامی و نمی‌دانی که هیچ کس در این مملکت نمی‌تواند پروژه‌های بزرگی بگیرد مگر با ناپاکی، بلند می‌گویم شماها نمی‌دانید که هستند هنوز کسانی که با دستانی پاک نان می‌خورند و بلندتر می‌گویم یکی‌ش همین آقای آواژ.

    این مسیولیت شما را سنگین‌تر می‌کند چرا که شما اگر خدای‌ناکرده روزی به دلیل تنگ شدن روزگار، نه که ناپاک شوید بلکه به دلیل اصرار بر پاک ماندن، از دایره‌ی اقتصاد و کارآفرینی کنار روید، من دیگر نمی‌دانم آن فریاد بلندتر را به نام چه کسی بزنم.

    1. شما محبت دارید و درست می گویید که این مسئولیت من را سنگین‌تر می‌کند. اما اجازه دهید صادقانه بگویم که هیچ کس مطلق نیست. هیچ سفیدی بی لک نیست. اما باید حرکت کرد به سمت خوبی و از این خوشحالم که حتی اگر نقاط سیاهی نیز در کارنامه این کم‌ترین وجود داشته است. حرکت به سمتی که باید را نیز آغاز کرده‌ایم و البته تا حدی نیز پیش رفته‌ایم. به عبارتی از فرو رفتن تن زده ایم.
      دوست دارم حالا که موضوع به این جا رسید، بد ندیدم دو بریده از شعر زیبای احمد شاملوی عزیز را این جا باز نویسی کنم و بگویم که سرنوشت ما را بتی رقم می زند که دیگرانش می پرستند.
      من
      تنها فریاد زدم نه
      من از فرو رفتن تن زدم
      صدایی بودم من،
      -شکلی میان اشکال-
      و معنایی یافتم.
      من بودم و شدم
      ….
      اما نه خدا
      و نه شیطان
      سرنوشت تو را
      بتی رقم زد
      که دیگران می پرستیدند
      بتی
      که دیگران اش می پرستیدند.

  5. سلام.
    واقعاً پست جالبی بود جناب آواژ.
    کلاً پارتی بازی قبحش از بین رفته. در انجمن اینترنتی معروفی دیدم فردی تاپیک زده که هرکس در مس سرچشمه پارتی کلفت داره بیاد واسطه بشه به ما کار بده ما هم بهش پول بدیم!
    بعضی ها حیا رو خوردن یه لیوان آب هم روش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *