صداقت، بزرگترین سیاست

چند وقت پیش در جلسهای حضور داشتم، کارشناسان حاضر در جلسه برای بیان نظراتشان با ترس و تعلل به مدیرانشان نگاه می‌کردند و در آخر هم یا حرف‌هایشان را با کلی سانسور می‌گفتند و یا اصلا نمی‌گفتند به طوری که یکی از آنها پس از جلسه به من گفت: می‌خواستم حرف شما را تایید کنم ولی از مدیرم ترسیدم!

اعتقاد دارم وجود ترس در محیط کار باعث از بین رفتن صداقت می‌شود.

به خاطر دارم، اوایل کار من در بهساد بود، از یکی از همکارانم شنیدم که می‌گفت: “بزرگترین سیاست در زندگی صداقت است”، و این یکی از درس‌هایی بود که آموختم. جمله‌ای که بارها و بارها به آن فکر کردم و همیشه به نتایج حاصل از آن اندیشیدم و اطمینان دارم که هیچ چیز دیگر به اندازه صداقت، باعث آرامش در کار نمی‌شود.

صداقت ما را قابل اعتماد می‌سازد و همین که مدیر و همکارانمان به ما اعتماد داشته باشند یکی از تاثیرگذارترین مسائل کاری است، که باعث بالا رفتن اعتماد به نفس و در نتیجه بازده کاری بالاتری می‌شود، و محبوبیت ما را افزایش می‌دهد.

به عنوان مثال مشکلات حاصل از بی‌دقتی یا خیلی موارد دیگر که در هنگام انجام کار پیش می‌آید را نباید پنهان کرد گفتن درست و به موقع آنها کمک کننده است، چه بسا نگفتن یا به نوع دیگری آن را عنوان کردن تبعات بدتری خواهد داشت.

شاید اگر همه ما در زندگی بزرگترین سیاستمان، صداقت بود، خیلی از مشکلات هم اکنون وجود نداشت.

۱۲ دیدگاه

  1. باید با صداقت اندیشید،
    با صداقت شنید،
    با صداقت دید،
    باصداقت عمل نمود،
    و با صداقت طی طریق کرد،
    آری، بهترین سیاست در زندگی
    صداقت است.

  2. میدونید، همه طرفدار صداقت هستند ولی وقتی کارشون گیر میکنه، شروع میکنند به توجیه که حالا یکبار مشکلی نداره که و … . و اینطوری میشه که همه به هم بی اعتماد میشند و کلا سیستم خراب میشه

  3. دیشب خسته بودم ودرست مطلبو نخوندم
    خیلی از ما تو محیط کار وقتی یه مشکلی پیش می آد سعی می کنیم توپو تو زمین کسی دیگه بندازیم در واقع شونه خالی کنیم . اگه این موضوع از ترس باشه قابله اصلاحه اما اگه فکر کنیم که خیلی زرنگ و با سیاستیم در اصل بازی رو باختیم به نظر من دروغ فقط یه داروی مسکنه موقتیه
    برای خیلیا فقط لحظه مهمه و هیچ و برای بعضیا خیلی چیزای دیگه تصمیم به صادق بودن یا دروغ گفتن همون شجاعته فقط یک لحظه است دروغ گفتن کار زیاد سختی نیست اما آیا هممون می تونیم عوارض بعدشو که دست ما هم نیست جمع و جور کنیم و مدیریت کنیم ؟ من تا حالا کسیو ندیدم قضیه همون داروی مسکنه برای بیمار سرطانی

  4. من تنها صفتی را که برای خود میپسندم صداقت است و اگر هم کم داشته باشم لااقل آنرا سخت دوست میدارم که عزیزترین حالتی است که یک انسان می تواند داشته باشد.دکتر شریعتی
    یقیناً کسی که در زندگی صداقت را یک نوع سیاست می داند انسان صادقی نیست.

  5. با درود. مجموعه مهندسی بهساد که از این نظر مشکل خاصی ندارد.تا جائی که من از همکاران خوب خودم در بهساد شناخت دارم(و با افتخار خودم را بهسادی می دانم) صداقت شناسه اصلی تک تک مهندسین این شرکت است.و امیدوارم به قول سرکارخانم مهندس مکی نژاد صداقت بزرگترین سیاست و مهمترین سرمایه زندگیمان شود.پاینده ایران

  6. اعتقاد دارم وجود ترس در محیط کار باعث از بین رفتن صداقت می‌شود
    جمله قشنگیه اما به نظر من توی جامعه ما هرکسی با صداقت کار کنه کمتر نتیجه میگیره جون اونقدر بی صداقتی زیاد شده که آدما خیلی وقته جای دروغ را با صداقت اشتباه گرفتند.

  7. صدافت ؟ایا کسی می تواند در تمام کارها صادق باشد؟در این دوران همه دنبال سیاست هستندنه صداقت صداقتها سیاسی و ساختگی شده ازادمردی از بین رفته وای چه دوران سختی.
    همه باید خودسازی را شروع کنند تاصداقت بتواند خودش رانشان دهد

  8. من نظر خانم مهندس مکی نژاد را هم قبول دارم و هم باور، اما با مطالعه دوباره داستان چوپان دروغگو از منظر نگاه احمد شاملو، شاید نگاهتان نسبت به خیلی از عدم صداقتها تغییر کند و اما داستان:
    آیا چوپان دروغگو، واقعا دروغگو بود؟!
    حکایت «چوپان دروغگو» به روایت «احمد شاملو»
    کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درس‌های کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل می‌رسیدند اثری از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. . .
    «احمد شاملو» ، در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کرد.
    می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند.
    گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم انجام دهید. مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟
    گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
    گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.
    چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند.
    گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند.
    ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
    ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود.
    گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست.
    از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کرده‌اند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *