ظهر داغ تیرماه ۷۶ در میدان صبحگاه پادگان صفر-یک تهران قدم آهسته میرفتیم. اسلحه ژ-۳ را با دو دست روبروی سینه گرفته بودیم و در هر قدم رژه باید پایمان را تفنگ میرسانیدیم.
هوا بسیار گرم و طاقت فرسا بود و من بعد از درس و دانشگاه و کار، حالا داشتم کاری را انجام میدادم که میتوانست زجر آور باشد. اما تلاش میکردم برای کاری که انجام میدهم فلسفهای بسازم و فلسفهای ساختم از نظم و آمادگی جسمانی و اینکه اگر در سربازی از مو و لباس و مزایای اجتماعی به طور موقت محروم میشوم، واقعا وجود من در چه چیز دیگری میتواند تعریف شود. و چه کار لذتبخشی بود در آن گرمای هوا قدم آهسته رفتن… من میتوانستم
هیچ وقت در زندگی پول اولویت اولم نبوده است. همواره برای هر کاری که انجام دادهام به دنبال فلسفه بودهام و میدانم که اگر هر کاری برایم از مفهومش خارج شود برایم سخت طاقت فرسا میگردد. با همین استدلال زندگی آسوده کارمندی را رها کردم به زیر آفتاب سوزان کار و کسب آمدم.
کسب و کار در همه جای دنیا سخت است و سرشکستن دارد. غول تکنولوژی یاهو و نوکیا هم باشی، یا رقیب میتواند شکستت دهد و یا با یک اشتباه در تصمیمگیری ممکن است نابود شوی. این ماهیت کسب و کار است.
اما واقعیت کشور من که نه (این کشور متعلق به دیگران است) ، کشوری که در آن زندگی میکنم با همه جای دنیا تفاوت دارد. برد و باخت در آن تابع قوانین شناخته شده دنیا نیست. تصمیمهای اقتصادی اگر سالم باشد و حتی نخواهد منافع رانتی را تامین کند، بدون پشتوانه کارشناسی و به صورت مقطعی و احساسی گرفته میشوند. هیچ چیزی ثبات ندارد. موفقیت اقتصادی تابع زحمت و برنامهریزی و تلاش و قرار داشتن در زنجیره ایجاد ارزش افزوده برای یک محصول و یا خدمت نیست. تابع رانت است و دلالی و آنی که هیچ ارزش افزودهای در جامعه ایجاد نمیکند، بیشترین بهرهبرداری اقتصادی را از منافع اقتصادی کشور دارد. چند بار ذهن و دستم لرزید که من هم بروم با نقدینگی محدودی که دارم کمی دلار و سکه و … بخرم و بعد با خودم فکر کردم که ارزش مفهومی کار من در این شرایط چه خواهد بود و خیلی محکم به خودم تلنگر زدم که نمیخواهم پولدار شوم.
من مهندس، مدیر، کارآفرین، هر چه باشم، نه طلافروش هستم و نه صراف و نمایشگاهدار ماشین. واقعیت را بگویم اصلن هم دوست ندارم قیافهام شبیه فلان آدم باشد که برای خرید و فروش روزی هزار تا دروغ بگوید، عیب خانه و ماشین و …را پنهان کند و سر این و آن کلاه بگذارد.
این تمام ماجرا نیست. بدبختی آنجاست که همه تبدیل شدهاند به دلال، از پزشک و مهندس و صنعتگر و دانشگاهی گرفته تا مدیر و کارمند دولت و مردم کوچه و بازار. نبود امنیت اقتصادی باعث شده است که فقط و فقط به پول فکر کنیم و فاجعه اینجاست که این پول دوستی هم آرامش روانی را گرفته است و هم پایههای اخلاقی جامعه را سست کرده است و مهمتر از همه اینکه هویت اجتماعی همه مشاغل جامعه را به شدت به چالش کشیده است. فعالیت اقتصادی همه اصناف و مشاغل خلاصه شده است در خرید و فروش و فکر به املاک، سکه و ارز و خودرو و نمایشگاه.
البته موضوع ریشه در سالهای دور دارد. آقایان وقتی که مدارک تحصیلی را نه به تلاش افراد بلکه به رابطه و پول و زد و بند میفروختند، در حال کاشت این بذر هرز در جامعه بودند. از مهندسی که بدون زحمت مدرک میگیرد، بدون زحمت و سواد سمت میگیرد، بدون لیاقت حقوق بالا میگیرد و برای زیرمجموعهاش تصمیم میگیرد و هزینه تصمیمش را هم نمیپردازد، میتوان انتظار داشت به راحتی دلال هم شود برایش فرقی نمیکند؛ مگر انسان چیزی غیر تلاش خود است و اگر تلاشی نداشته باشد، “هیچ” است و این “هیچ” چون درون مایهای ندارد هر لحظه میتواند به شکلی درآید. که بازهم هیچ باشد.
اما در مورد سایرین و باسوادها هم باید قبول کنیم که بسیاری از آنها در مقابل حوادث اطراف آسیبپذیر هستند. مهندس با سوادی که نمیتواند حداقلهای زندگی خود را تامین کند و میبیند که با مهندس بودنش به جایی نمیرسد، روزی تصمیم میگیرد که هویت خود را کنار بگذارد و دیگر نان و هویت نخورد و برود آنجایی که پول راحتتر و سریعتر به دست می آید.
آیا از پزشک و مهندسی که بیش از کارش، بیش از درمان بیش از خلاقیت، بیش از رسالتی که به دوش او قرار داده شده و پذیرفته به پول و سکه و دلار میاندیشد چیزی باقی مانده است؟ و برای فردی مثل من که میخواهد در این فضا تنفس کند، آیا راهی برای نفس سالم کشیدن مانده است؟
در این وانفسای بیتدبیری، برایم نفس کشیدن سخت شده است اما از هویت خود دست نخواهم کشید. به دلیل پول دروغ نخواهم گفت، رشوه نخواهم داد و زد و بند نخواهم کرد. دلال نخواه شد. بازهم فکر میکنم که چطور میتوانم با فعالیتی که دارم خودم باشم. میدانم سخت است. اما شدنی است. من در این آفتاب سوزان اقتصاد فسلفه زیستن خود را نمیفروشم.